Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


T@nha


دو نیم شده ام میان بودن و نبودنت
یک نیمه در لحظه های نبودنت می سوزد

دیگری هم سر مست لحظه های خوش بودنت
وای که حتی دلت به حال تن دو پاره ام نمیسوزد

 

+نوشته شده در جمعه 16 بهمن 1394برچسب:,ساعت18:56توسط Fardin | |

و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا
شاید شبیه قصه ی من باشه : آخه من خجالت می کشم بهت بگم.. .

+نوشته شده در پنج شنبه 11 تير 1394برچسب:,ساعت1:42توسط Fardin | |

خیلی سخته به خاطر کسی که دوستش داری

همه چیز رو از سر راهت خط بزنی

بعد بفهمی

خودت تو لیستی بودی

که اون به خاطر یکی دیگه خطت زده...
افسوس!

+نوشته شده در جمعه 3 مرداد 1393برچسب:,ساعت6:0توسط Fardin | |

سرخاک من اونیکه بیشتراذیتم کردبیشترگریه میکنه...

   اونیکه نخواست منوبالاخره میاد دیدن جسدم...

      اونیکه حتی نیومدتولدم زیرتابوتموگرفته...

       اونیکه سلام نمیکردمیادبراخداحافظی...

                عجب روزیه اون روز...

          حیف که اون موقع خودم نیستم...

+نوشته شده در پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:,ساعت21:5توسط Fardin | |

او هم ادم است اگر دوستت دارم هایت را نشنیده گرفت غصه نخور اگر مرد

گریه نکن یک روز چشمهای یک نفر عاشقش میکند یک روز معنی کم محلی

رو میفهمه یک روز شکستن را درک میکند

ان روز میفهمد آه هایی که کشیدی

از ته قلبت بوده

+نوشته شده در پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:,ساعت18:17توسط Fardin | |

دل کندن اگه اسون بود فرهادکوه نمی کند دل میکند

+نوشته شده در دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,ساعت16:11توسط Fardin | |

اشتباه من املایی بود 

من فقط اونو همدرد نوشتم

گویا او هم درد بود

+نوشته شده در دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,ساعت10:56توسط Fardin | |

 

یه شب

یه غریبه میاد میشه همه کَست...

و یه شب

همه کَست میشه

یه غریبه

 

+نوشته شده در دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,ساعت10:51توسط Fardin | |

گاهی وقتا چقدر اذیتت میکنه ، این دروغی که پشت فراموش کردن پنهون شده ،

زبونت میگه فراموشش کردی ، ولی دلت هنوز داره با یاد وخیالش زندگی میکنه...

+نوشته شده در دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,ساعت10:47توسط Fardin | |

عاشقونه نمی نویسم
اگر نوشتم دنبال مخاطب خاص نباش
دیگه هیچکس برام ارزش خاص بودن نداره

+نوشته شده در یک شنبه 29 تير 1393برچسب:,ساعت22:16توسط Fardin | |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد